فکر کردن به مهاجرت یکی از دلمشغولیها و اهداف این روزهای بسیاری از جوانان است. به عنوان یک از افرادی که مدام سودای مهاجرت را در سر میپروانم، موارد زیر از دلایل و عللی است که میتوانم در توجیه خوب بودن مهاجرت برای شخص بنده عنوان کنم.
بهره مندی از اقتصاد سالم
بهره مندی از یک قانون خوب و تجربه حس قانونمداری
بهره مندی از مزایایی همچون بیمه، رفاه و سلامت
مهیا بودن فضای سالم کسب و کار
امنیت شغلی و اجتماعی
تباه نشدن تلاش و زحمت فرد در زندگی
بالا بردن احتمال خوشبختی نسل های بعد خود
ماشین خوب سوار شدن
بودن میان جامعهای با فرهنگ رانندگی به مراتب بالاتر
بودن در میان جامعهای که اکثریت آن اهمیت هنر را دریافته اند
بهره مندی از قانون حق تکثیر
حس ماجراجویی و ریسک پذیری
تمایل به کسب تجارب تازه و شاید داشتن آزادی اندیشه
امروز ۲۲ آوریل و روز جهانی زمین است.
در ۲۲ آوریل سال ۱۹۷۰ میلیونها نفر به خیابانها ریختند تا اعتراض خود را نسبت به
۱۵۰ سال انقلاب صنعتی نشان دهند.
آلودگی هوا در ایالت متحده و کشورهای دیگر به حد مرگباری رسیده بود به طوریکه تکامل کودکان را با تاخیر مواجه کرده بود. از آن سال این روز به روز زمین نام گذاری شد.
در این روز بیش از یک میلیارد انسان در ۱۹۲ کشور در روزِ زمین شرکت کرده و به احترام تنها سیارهای که #حیات در آن شکل گرفته و میلیونها گونهی جانوری را در دامان خود پرورش داده، به پاک سازی شهرها، جادهها و طبیعت میپردازند.
این رسم توسط یک فعال صلح، به نام جان مککانل در اجلاس یونسکو معرفی شد.
خورخه لویس بورخس یکی از نویسندگان بزرگ آرژانتینی و آمریکا ظلاتین است. بورخس به دلیل هم عصر بودن با نویسندگان بزرگی چون گابریل گارسیا مارکز نتوانست در زمان خود زیاد مشهور شود. اما اکنون نوشته های او جزو آ ثار فاخر و به یاد ماندنی محسوب میشود. در اینجا چند جمله کوتاه از این نویسنده را باهم مرور میکنیم امید است که از آن لذت ببرید.
♣همیشه حرفی را بزن که بتوانی بنویسی، چیزی را بنویس که بتوانی امضایش کنی وچیزی را امضا کن که بتوانی پایش بایستی.
♣ آنانکه تجربههای گذشته را به خاطر نمیآورند محکوم به تکرار اشتباهند.
♣ وقتی به چیزی میرسی بنگر که در ازای آن از چه گذشتهای.
♣ آدمهای بزرگ شرایط را خلق میکنند و آدم های کوچک از آن تبعیت میکنند.
♣ آدمهای موفق به اندیشههایشان عمل میکنند اما سایرین تنها به سختی انجام آن میاندیشند.
♣ هرگز به کسی که برای احساس تو ارزش قایل نیست دل نبند.
♣ همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت میدهد به راحتی دل بکنی.
♣ به کسانی که خوبی دیگران را بیارزش یا از روی توقع میدانند، خوبی نکن و اگر خوبی کردی انتظار قدردانی نداشته باش.
♣ قضاوت خوب محصول تجربه است و از دست دادن ارزش و اعتبار محصول قضاوت بد.
♣ هرگاه با آدمهای موفق م کنی شریک تفکر روشن آنها خواهی بود.
♣ وقتی خوشبخت هستی که وجودت آرامش بخش دیگران باشد.
♣ به خودت بیاموز هرکسی ارزش ماندن در قلب تو را ندارد.
♣ هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچهای می رسی که زندگیت را روشن میکند.
♣ هرگاه نتوانستی اشتباهی را ببخشی آن از کوچکی قلب توست، نه بزرگی اشتباه.
♣ عادت کن همیشه حتی وقتی عصبانی هستی عاقبت کار را در نظر بگیری.
♣ آنقدر به در بسته چشم ندوز تا درهایی را که باز میشوند، نبینی.
♣ تملق کار ابلهان است.
♣ کسی که برای آبادانی میکوشد جهان از او به نیکی یاد می کند.
♣ آنکه برای رسیدن به تو از همه کس میگذرد عاقبت روزی تو را تنها خواهد گذاشت.
♣ نتیجه گیری سریع در رخدادهای مهم زندگی از بیخردی است.
♣ هیچ گاه ابزار رسیدن به خواسته دیگران نشو.
♣ از قضاوت دست بکش تا آرامش را تجربه کنی.
♣ دوست برادری است که طبق میل خود انتخابش میکنی .
♣ کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند.
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید هم میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد میگیری که خیلی میارزی.
منبع p30downooad
در خیابان قدم میگذارم و نظاره گر مردمانی هستم که میشه گفت در حال گذار از دوره سنت ها به دوره مدرنیته هستند. پیش از این بیشتر مردم درگیر سنت ها و آداب و رسوم خاصی بودند و تا حدودی در جهتگیری فردی و اجتماعی آنان نقش مهمی داشت و مسیر و روال کلی اکثر افراد را مشخص میکرد.
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
امروز تصمیم عجیبی گرفتم. نمیدونم خوب باشه یا بد ولی میدونم حداقلش باعث میشه یکم حال و روزم تغییر کنه. هربار که اخبار رو دنبال کردم حال بدی بهم دست داد. همیشه تعداد خبرهای بد خیلی بیشتر از خبرهای خوب بوده و با این ذهن منفی آدمی فقط یه خبر بد کافی است تا حال آدم بد بشه.
واقعا ما چه نیازی به این اخباری داریم که هیچ کنترلی روی آن نداریم. چی میشه اگه آدم سرش فقط به زندگی خودش و اطرافیانش گرم باشه ؟ مگر تا قبل از کشف اخبار و عصر اطلاعات مردم به همین شکل روزگار نمیگذراندند؟ شاید شادی و دلخوشی بیشتر قدیمی ها بیشتر به همین خاطر بود!
امروز روزی تاریخی برای جامعه علمی جهان بود و همچنین روزی بسیار حساس و سرنوشت ساز برای تئوری نسبیت اینشتین. پس از سالها تلاش بالاخره تلسکوپ های فضایی توانستند اولین تصویر از یک سیاهچاله در کهکشان راه شیری را ثبت کنند. حدود صد سال پیش آلبرت اینشتین انقلابی جدید در علم ایجاد کرد و با تئوری نسبیتش تا به امروز به نامدارترین دانشمند تاریخ تبدیل شده بود. اما امروز به موفقیت بزرگ دیگری پس از مرگش دست یافت. تصویر ثبت شده توسط تلسکوپ افق رویداد امروز نشان داد که اینشتین به معنای واقعی کلمه بزرگترین دانشمند در طول تاریخ بشر است. اما افسوس که خود آلبرت اینشتین و استفن هاوکینگ اکنون در میان ما نیستند تا این تصویر را مشاهده کنند.
مرگ بی رحم ترین پدیده است چرا که این عکس را میلیاردها نفر ممکن است ببینند و خیلی سطحی از کنار آن بگذرند اما شخصی که سالها روی سیاهچاله ها وقت گذاشت و با تمام وجود عطش دیدن این تصویر را داشت و ملقب به پدر سیاهچاله ( استفن هاوکینگ ) ها بود دیگر در این دنیا نیست که آنرا ببیند. مگر میشود مرگ و طبیعت اینقدر بی رحم باشند؟؟
اما باید این دستاورد بزرگ را بهشون تبریک گفت چون با اینکه آنان دیگر میان ما نیستند ولی ارزش کارهایی که آنان برای نسل بشر انجام دادند برای همیشه زنده است و نام و یادشان در تاریخ علم ماندگار. روحتان شاد و یادتان گرامی
چه کابوس بدی دیدم دیشب. خواب دیدم که ناخواسته و بدون هیچگونه آمادگی قبلی در انظار عموم قرار گرفتم و قراره برای جمعیت کثیری سخنرانی کنم. مکان سخنرانی و حتی موضوع آن یادم نمیاد فقط دلهره و ترس و دستپاچگی ناشی از عدم آمادگی قبلی یادمه که بس رعب آوربود. خوب شد که زود از خواب پریدم و فهمیدم این فقط یه خواب بود اما پا به دنیا نهادن و زندگی ما بسیار شبیه به چنین خوابی است با این تفاوت که این دیگر خواب نیست بلکه حقیقته. درست مانند این خواب ما هیچ نوع آمادگی قبلی و یا انتخاب مکان و زمان این رویداد نداریم بلکه بصورت کاملا ناگهانی به صحنه کشیده شده ایم . مجبوریم همه چیز را بپذیریم و با دلهره هستی روبرو بشیم با تلخی ها و شیرینی های زندگی بسازیم و این بازی ناخواسته را تا انتها ادامه بدیم. و چقدر تلخ است وقتی آگاهی پیدا میکنیم که سرانجام همه ما نیستی است. کاش زندگی هم فقط یک خواب باشد و همه این نابسامانیهای اقتصادی و سیل ویرانگر اخیر همه و همه توهمی بیش نباشد.
تازگیا به ابزاری عالی برای مقابله با عصبی بودن و ناراحتی دست یافتم. قبلنا از بس حساس بودم که کوچکترین انتقاد باعث رنجش و آزردگی خاطرم میشد. اگر کسی حتی به شوخی در مورد من نظری منفی میداد سریع عصبانی میشدم و از کوره در میرفتم. این عصبی شدن باعث میشد اوقات خودم و بقیه رو تلخ کنم تا اینکه بعدها فهمیدم این بدترین شیوه تعامل با دیگران است. تصمیم گرفتم توی چنین شرایطی تاحد امکان خودمو کنترل کنم و به جای خشم و عصبانیت با خونسردی تمام شوخی و خنده رو به عنوان یک ابزار قدرتمند دفاعی به کار ببرم. اینجوری هم به خودم ضربه نمیزنم و هم ضربه طرف مقابل رو دفع میکنم تازه ممکنه با اینکار طرف مقابل عصبانی بشه به جای من و همین عصبانی شدن شاید خود نشانه درماندگی و قبول شکست باشه. مثل اینست که توی یک دعوا کاری کنی که طرف با دست خودش بزنه تو سر خودش بدون اینکه خودت کوچکترین آسیبی ببینی. من این تکنیک رو از یه بنده خدایی یاد گرفتم که هیچگاه ندیدم به خاطر حرف کسی کوچکترین عصبانیتی ازش سر بزنه و همیشه سلاح اصلیش شوخی و مزاح بود. وقتی ازش پرسیدم که چطور تو میتونی در اینطور مواقع اینجوری رفتار کنی در حالی که اگه من جای تو باشم سریع جوش میارم؟ در جواب گفت توام میتونی اینجوری باشی کافیه فقط خودتو کنترل کنی و به جای عصبی شدن به این فکر کنی که چه جوری میتونم با یه جواب خندهدار خلع سلاحش کنم. آره حق با اون بود چون اگر با انتقاد کسی عصبانی شویم از قبل این نقطه ضعف را در خودمان پذیرفته ایم یعنی اگر به خودمون ایمان داشته باشیم هیچوقت با حرف هیچکس ناراحت نخواهیم شد. پس همیشه سعی کنید در برخورد با دیگران سلاح شوخی و خنده را به همراه داشته باشید تا زندگی را به کام خود و اطرافیانتون شیرین کنید. در کل بهتر است جنبه فان زندگی را در نظر بگیریم و کمی چاشنی شوخ طبعی را به زندگیمان وارد سازیم.
دلم گرفته. از این روزگار. از این دنیای کثیف. از آدم های این دور و زمونه که دیگه کمتر میشه توشون یه خصلت خوب پیدا کرد. نه عشق و محبت دیگه معنایی داره، نه برادری مونده، نه صفا و صمیمیت مونده. دیگه حتی دلخوشی هم نمونده و بر خلاف قدیما خنده به ندرت روی لبان مردم نقش میبنده. اینجا دیار مردمی بوده که ویژگی بارزشون صفا و صمیمیت بوده اما امروز چیزی که من درشون میبینم عصبانیت، سرخوردگی، خشونت، دورویی، نامردی و بسیاری عادات بد دیگه است. این روزها دیگر اثری از وفا، رفاقت،دوستی و مردونگی نمیشه یافت و دغدغه اصلی مردم فقط شده پول و ثروت اندوزی. معنویات به شدت در حال رنگ باختن است و انسان ها در پشت نقاب تمدن و فرهنگ، فقط در پی غرایز حیوانی خود هستند و آرزوی همه آنها بدون استثنا با پول و ثروت گره خورده.
تنها چیزی که میتونه حالمو یکم خوب کنه شاید این ترانه باشه:
وقتی عزیزی میره از دستمون
وقتی بلا میباره از آسمون
وقتی آدم رونده میشه از خونه
چاره ای نیست جز گوشه میخونه
اونوقت آدم می میزنه، به زندگی هی میزنه
خودشو فراموش میکنه به حرف دل گوش میکنه
واسه اینه که همدم مستا شدم
رفیق پیمونه به دستا شدم
از خود و بیگانه جفا دیده ام
از می و میخونه وفا دیده ام
وقتی آدم با غم میشه همخونه
کسی ازش نمیگیره نشونه
وقتی خونه درست مث زندونه
چاره ای نیست جز گوشه میخونه
اشتباهات ، ندانم کاری ها و بیخیالی های این چند سالم با اینکه باعث پسرفت و اتلاف وقتم شد منتها یه مزیتهایی نیز داشت. رنج حاصل از آن مطمئنا ازم آدم باتجربه تری ساخت و در آن هیچ شکی نیست. تنهایی و محدود کردن خودم سبب شد که سفری هیجانانگیز در درون خودم آغاز کنم و بیشتر به خودآگاهی و کشف لایه های پنهان درونم بپردازم . از این شاخه به اون شاخه کردنم باعث شد آخر سر راهمو پیدا کنم و با اطمینان خاطر در آن قدم بگذارم.با کشف معنای زندگیم اغلب ترس ها و دلهره های زندگیم از بین رفت و باعث شد دیگر از رنج ها و تلخی های زندگی ابایی نداشته باشم ، ارزش ها و نگرشم به زندگی به کلی عوض شد.و پی بردم کل نگری و چند بعدی بودن و توجه به هنر به جای متمرکز بودن و صرفا متمرکز شدن در یک حوزه بسیار ارزشمند تر است. سواد مالی ام را تقویت کردم و زبانم را بهبود بخشیدم. راه های غلبه بر نگرانی را فرا گرفتم و تصمیم گرفتم به جای سیگار و دود و دم به سلامتی جسم و روحم بیشتر توجه کنم. تحت تاثیر فلسفه "خوش باش"خیام قرار گرفتم و اصل کامجویی و لذت را در زندگی ام به کار بردم. رضایت درونی را مبنای کارم قرار دادم نه نظر دیگران. هنر، تفریح و ورزش را دوباره به زندگی خود وارد ساختم. برای خودم اهداف بلند مدت و کوتاه مدت قابل دستیابی و در عین حال چالش برانگیز تعیین کردم و در جهت رسیدن به آن همواره تلاش میکنم. کتابخوانی جزئی لاینفک زندگی ام شد و تبدیل به یکی از لذتبخشترین کارهای زندگیم شد.
جمله زیر از آلبرت اینشتین چقدر خوب حرف دل این روزای منو بیان میکنه:
"دنیا پر است از انسان هایی به ظاهر زیبا که هر روز لباسی نو بر تن میکنند.
ولی نزدیکشان که میشوی بوی کهنگی عقایدشان آزارت میدهند!!!"
ای کاش که همه ما این را درک میکردیم که تغییر و نو شدن فقط تغییر ظاهر نیست بلکه باید تغییر افکار را در اولویت اول قرار بدهیم تا دنیایمان تغییر کند . دور ریختن افکار کهنه و پوسیده قدیمی که دیگر به هیچ دردی نمیخورد به نظرم از ضروریترین اقدامات در زندگی هر فردی است.
این جمله را از این جهت دوست دارم که جهان امروز، هر لحظه به ابعادش اضافه میشود. از روزگاران گذشته که مردم بین النهرین فکر میکردند جهان از یک سو به دجله و از سویی به فرات ختم میشود تا بعدهاکه زمین را مسطح دیدند تا ما و بعد از ما که مدام به دنیای جدید، ابعاد دیگری را میافزاییم و به همان اندازه که باید برای کشف دنیاهای تازه تلاش کنیم، باید برای گسستن زنجیر باورهای کهن که ما را در ابعاد پایینتر گرفتار میکنند نیز بکوشیم.
غیراز این خود شخص اینشتین است که از نظر من تاثیرگذارترین فرد در تاریخ بشریت است.دنیا به قهرمانانی همچون اینشتین بسیارنیازمند است.
به کاغذ کاهی هایی خیره شدم که امسال به منظور خواندن برای کنکور مجدد تجربی خریدم و الان بی استفاده گوشه اتاق افتاده. در طول این یک سال افکار و آرزوهای زیادی از سرم عبور کرده و فکرم فراز و نشیبهای زیادی رو تجربه کرده، هدفگذاری میکردم، برایش برنامه ریزی کردم و میشه گفت همان آغاز کار از آنها منصرف شدم. از برنامه نویس شدن، اپلای برای رشته خودم، برنامه استانی ایتالیا، فکر رفتن به ترکیه یا یک کشور همجوار حتی برای کارگری، کنکور مجدد تجربی، ایجاد وبسایت و بیزنس اینترنتی، ایجاد سایت در زمینه رشته تخصصی خودم و آخرسر قرار دادن وبلاگ نویسی و فعالیت رسانه ای به عنوان برنامه پیشرفت شخصی در کنار زندگی کردن به همان صورتی که هست.
برنامه نویسی به تیپ شخصیتی من میخورد اما اولا لپتاپ نداشتم و بعدا که فکر ویزای تحصیلی به سرم زد گفتم برنامه نویسی اصلا به رشته تحصیلی من نمیخوره و همین باعث شد ازش سرد بشم.
حداقل سرمایه برای ویزای تحصیلی و برنامه استانی ایتالیا را در آن زمان میتونستم با دوسال کار کردن جور کنم ولی یکدفعه به خاطر تحریم نرخ ارز سر به فلک کشید. پس به این فکر افتادم که برای تامین هزینههای ویزا مجبورم برگردم روستای خودمون و توی زمین های خودمون کار کنم و با پول حاصل از فروش محصولات سرمایه خودمو زیاد کنم در ضمن وقت آزاد بیشتری هم خواهم داشت.
اوایل یکم دودل بودم و میخواستم پاییز هرطور شده پاشم برم ترکیه برای کار چون پول اونجا ارزش داره. پاییز قبل از اینکه دل به دریا بزنم رفتم کلی درباره کار توی ترکیه تحقیق کردم و آخرسر ناامید شدم چون اون چیزایی که درباره اونجا پرس و جو کردم و شنیدم کلا نظرمو عوض کرد و قیدشو زدم.
به منظور دیدار با دوستان یه بار رفتم تهران و اتفاقی با یه آقای 34 ساله آشنا شدم که مهندس یه شرکت معتبر بود. وضعیتمو براش شرح دادم و بهش گفتم اگه الان توی وضعیت فعلی من بودی چکار میکردی اونم گفت میرفتم برای کنکور مجدد تجربی امتحان میدادم درسته چند سال دیگر از عمرت میره ولی آخر سر ارزششو داره. منم تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم و گفتم برگردم خونه حتما همین کار را خواهم کرد.
حدود یک ماه سرگرم خوندن بودم و برای کنکور تجربی داشتم خودمو آماده میکردم که یه روز پی بردم حتی در صورت قبولی این راه منو مستهلک خواهد کرد همچنین این احتمال وجود خواهد داشت که چند سال آینده بازار کار علوم پزشکی نیز مانند مهندسی کساد بشه و من دارم مسیر زندگیمو روی تکراری مبهم تنظیم میکنم. این افکار و نیز نظر یکی از نظریهپردازان علم مدیریت من را به کلی از ادامه این مسیر بازداشت. نظر پیتر دراکر منظورمه درباره متخصصین عصر اطلاعات که اکثر آنها را اعم از دکتر و مهندس و وکیل، کارگران دانش خوانده که دوران آنها تقریبا داره به سر میرسه و آینده را راست مغز ها رقم میزنند. حداقل این حرف همین حالا در مورد کشوری مانند آمریکا صدق میکنه و باتوجه به تاثیر ارتباطات و مقوله گلوبالیست چند سال آینده اکثر دنیا همین طوری خواهد بود.
پس از آن با پسر خاله ام به فکر ایجاد یک کسب و کار اینترنتی افتادیم و کلی هم جوگیر شدیم که چکار کنیم و چکار نکیم. کلی ایده توی ذهن داشتیم از فروشگاه اینترنتی گرفته تا یک سایت جامع ورزشی و پشتیبانی سایت و چندین ایده دیگر که به خاطر دست دست کردن و داشتن گزینههای مختلف هیچکدام عملی نشدن.
پس از این مدت هنوز جو اخذ ویزای تحصیلی و داشتن سایت توی کله ام مونده بود و اینبار در قالب ایده ای که این دو را در برمیگرفت به ذهنم خطور کرد. اینکه یه سایت تخصصی در زمینه رشته خودم راه اندازی کنم و با تولید محتوا و بروزرسانی آن اطلاعات و دانشمو در زمینه رشته خودم ببرم بالا در حدی که بتونم چندتا مقاله در ژورنال های معتبر بینالمللی به ثبت برسانم و از این طریق راهم را برای اخذ ویزای تحصیلی و مهاجرت هموار سازم. الان حدود یکی دو ماه میشه که تمام وقت و انرژی ام را روی علم و فناوری نانو متمرکز کردم و هرروز مطالبی را در وبسایتم قرار میدهم و به معلومات خودم اضافه میکنم و امیدوارم روزی بتونم مدرک زبانم رو بگیرم و چندتا مقاله به چاپ برسانم تا بلکه به آرزوم دست پیدا کنم و بتونم بورسیه تحصیلی یه دانشگاه خوب خارجی رو بگیرم.
هیچگاه دلم نخواست وارد دنیای ت بشم اما حالا دیگه کار به جایی رسیده که سرنوشت و آینده همه ما با آن گره خورده. با ورود به دوره جوانی و تلاش برای جذب بازار کار شدن ناگهان مشکلاتی عظیم و گسترده سر راه اکثر ماها قرار گرفت. گرانی و تورم، بیکاری در سطح وسیع، نابسامانی اقتصادی و بسیاری مسائل ریز و درشت دیگر. دیگر انگار نمیشود به آینده امیدوار بود که این وضع بهبود پیدا خواهد کرد زیرا گزینه مذاکره به بن بست رسیده و به احتمال بسیار زیاد دولت فعلی آمریکا در دور بعد هم پیروز خواهد شد. دیگر حتی نمیشود با قناعت پیشه کردن و با وجود کم و کاستی ها به زندگی ادامه داد چون با یک درآمد متوسط هرجور هم که حساب کنی کفاف هزینه هات رو نمیده، دخل و خرج نه برای زندگانی بلکه برای زنده مانی هم به هم نمیخورد مگر با زندگی سوسکی.
فارغ از دغدغه های مالی اکنون زمزمه جنگ هر روز جدی تر میشه هرچند طرفین اذعان دارن خواهان جنگ نیستن. مطمئنا تقلا برای زنده ماندن در شرایط سخت فعلی برای یک جوان مجرد کاری بیهوده است و سال های حساس جوانی را به سبک زندگی بازنشستگی سپری کردن یه جورایی مضحک به نظر میرسد. به جای داشتن یک زندگی با درآمد خوب همراه با پس انداز دل خوش بودن به زنده ماندن و قانع بودن به حداقل ها نشاید کار یک آدم عاقل باشد. راه چاره برای من و امثال من شاید مهاجرت باشد اما برای کسی که امکان مهاجرت قانونی فراهم نباشه چی؟ گزینه پناهندگی شاید آخرین و بدترین راه حلی باشد که یک جوان مجرد میتواند به آن فکر کند. راهی که آدم با جون خودش بازی خواهد کرد و اگر فرد بتواند خودش را به کشور مقصدش برساند تازه اول ماجراست و شرایط بد کمپ های پناهندگی ،بلاتکلیفی و دیپورت شدن از سایر عواقب این گزینه است. پس بهترین راه حل همانا برگزیدن مهاجرت است وگرنه چاره ای جز تلاش برای زنده ماندن و منتظر ماندن برای اینکه چه پیش خواهد آمد وجود نخواهد داشت.
منم میتونستم یکی مثل خیلیا باشم با همان طرز فکر و نگرش های سطحی به زندگی .
کسی که تمام فکر و ذکرش مسائل پیش پا افتاده مادی و روزمره است.اینکه چی بخورد، چی بپوشد، چه ماشینی سوار شود، چگونه ثروت زیادی کسب کند و تمام افکار و اهدافش در تشکیل خانواده و تداوم نسل باشد.میتوانستم به زندگی پس از مرگ و آخرت دل خوش باشم و برای سرپوش گذاشتن به گناه هایم و به امید تصاحب بهشت موعود سعی در پرستش معبود کنم. میتوانستم طبق سنت ها و آداب و رسوم رفتار کنم و آن را خوب یا بد بدون هیچ تجزیه و تحلیلی بپذیرم و از آنها تبعیت بی چون و چرا کنم. میتوانستم بازیچه دست هوس گردم،میتوانستم تمام افکارم را با جملات انگیزشی مغشوش کنم و تنها معنای زندگی ام را در راه رسیدن به موفقیت خلاصه کنم و در صورت دستیابی به آن، در این نقطه از جهان بیکران به خودم مغرور بشم . مسیرم را طوری میتوانستم انتخاب کنم که هیچگاه به اسرار کیهانی چه در سطح میان ستاره ای و چه در سطح کوانتومی دقیق نشوم و از قوانین فیزیک شگفت زده نشوم. میتوانستم به جای تفکر به این موضوعات بی اهمیت از نظر اکثریت ، اوقاتم را با تلویزیون و سایر سرگرمی ها پر کنم. میتوانستم خودم را قانع کنم که اشرف مخلوقاتم و تمام جهان به خاطر وجود من به وجود آمده و برپا شده، اما چه کنم که نمیشود با این تفکرات سطحی خودم را فریب بدم. ترجیح میدهم از اسرار کیهانی لذت ببرم و به عنوان موجودی ناچیز در این دنیای وسیع این گفته سقراط را زمزمه کنم که:
"فقط دانم که ندانم"
درباره این سایت